*به نام نامیه نامی که جز او نامی نیست*
روز اول:
مریم برایتیک دسته گل سرخ خریده است. همان که همیشه دوست داشتى. گلفروش فکر کرد چون فقط گل سرخ خواستهایم، دسته گل عروس است و داشت زیاد بهش مىرسید. مریم نگذاشت. گفت: «نه آقا! نمىخواهم تزیینش کنید. مال پدرمه» و با احتیاط پنجشاخه گل سرخ را که فروشنده با روبان و کاغذ سلفون به هم پیچیده بود، گرفت. سرش را بلند کرد و به من گفت: «براى روز پدر» و بعد از مدتها لبخند زد.
روز میلاد بود و خیابانها شلوغ. دیر رسیدیم. وقتى دیدنت آمدیم، از پشت آن اتاقک شیشهاى که 3 متر با تو فاصله داشت، دیدم که رنگ به رویت نیست و فقط لبهایت تکان مىخورد. مىدانستم چه مىگویى. نذر زیارت عاشورا داشتى. به سختى سرت را برگرداندى و به ما نگاه کردى. پرستار آرام در گوشم گفت: «حالش بدتر شده. فعالیت مغزىاش خیلى کم شده و شاید نفهمه که شما کى هستین.» خودم مىدانستم حالتخوب نیست اما تو حتما مىفهمیدى ما کى هستیم. مگر لبهایتبه دعا تکان نمىخورد؟ پرستار این را نمىدید ولى من دیدم.
قد مریم تا آن جا که سرت را ببیند مىرسید. قسمتشیشهاى اتاقک از گردن مریم بالاتر بود. براى آن که بهتر تو را ببیند از زمین بلندش کردم. لبخند نامحسوس تو را دید، و با ذوق و شوق دسته گل را برایت تکان داد. فریاد زد: «بابا! روزت مبارک باشه» و بعد از بغلم دولا شد و دسته گل را جاى همیشگى که مىتوانستى ببینى در گلدان پشت شیشه گذاشت. حیف که نمىشد عطرشان را حس کنى. مریم مىدانست اما پرسید: «حالا نمىشه بدیم بوش کنه؟ شاید بهتر شد؟» اما نگاه غمگین من و سر کج شدهى پرستار فهماند که نمىشود. عطر گل برایت زهر شده بود. همان که پیش از شیمیایى شدنت، برایت عطر زندگى و شادابى بود. مریم از پرستار پرسید: «صدام رو مىشنوه؟» پرستار با سر جواب داد و از اتاق بیرون رفت. مریم همان طور که توى بغلم بود گفت: «مىخواهم براش شعر بخونم. خسته نمىشى؟» محکمتر به خودم فشردمش و گفتم: «نه عزیزم! بلند بخوون، بابا داره نگات مىکنه» و شروع کرد با صدایى شبیه فریاد. فکر مىکرد پشت شیشه نمىتوانى درست بشنوى. شعرى را که در جشن دیروز مدرسه خوانده بود، برایت خواند:
حرم آن شب به تن احرام پوشید
مقام از چاه زمزم آب نوشید
على عین خدا هست و خدا نیست
خدا از عین خود هرگز جدا نیست
مریم منتظر پاسخ بود. لبخندى یا تکان دستى. ولى من مىدانستم که نمىتوانى. زیارت عاشورایت تمام شده بود. تمام انرژیت را براى خواندن آن صرف کرده بودى. در گوشش گفتم: «چشمهاى بابا رو ببین. بازتر شدن.» و او به چشمهایت دقیق شد و خندید. فهمید که شنیدهاى. خیالش راحت شد و خودش را از بغلم سُر داد پایین. برایت دست تکان داد و رفتیم.
روز دوم:
از بیمارستان تلفن زدند. به مریم نگفتم که به حال کما رفتهاى و دیگر همان لبخند نامحسوس و تکان لبها و حرکات چشمها را هم نمىتوانست از تو ببیند. روز جمعه از صبح اصرار کرد که با من و مادرت براى دیدنت بیاید، لب برچید، گریه کرد، ناهار نخورد، اما مادربزرگ نگذاشت. دلم سوخت ولى چارهاى نبود. تا این که موقع آمدن، خودش با بغض گفت: «مىدونم حالش بده. تو رو خدا بذارین بیام.» به مادربزرگ نگاه کردم که رویش را برگرداند. حرکت بال چادرش را دیدم که اشکش را پاک مىکرد. شانهاش تکانى خورد. مریم فهمید و راه افتاد. سه نفرى از پشت شیشه تو را پاییدیم. تنها حرکت جسمى تو در سینهات بود که قلبت کار مىکرد و با هر دم و بازدم بالا و پایین مىرفت. آن قدر دستگاه به تو وصل بود که نمىشد همان را هم خوب دید. مریم به سرمى که به دستت بود خیره شده بود و بى هیچ حرفى، قطرههاى آن را نگاه مىکرد. بى اختیار گفت: «حیف که بابا نمىتونه غذا بخوره.» حتما یاد وقتهایى افتاده بود که لوسش مىکردى و لقمهى غذا در دهانش مىگذاشتى. و یا به یاد موقعى که هنوز مجبور نبودیم ازپشت شیشه تو را ببینیم و در همان اتاق بخش هم به هم نزدیک تر بودیم و نوبت مریم که بود قاشق قاشق سوپ در دهانت مىگذارد. مریم را بوسیدم و گفتم: «چیزى نیست. چند روز دیگه حتما بهتر مىشه و مىفهمه که ما اومدیم» گر چه اصلا حرف خودم را قبول نداشتم. مادرجان هر طور بود جلوى خودش را گرفت و نلرزید. من هم کلمهاى نگفتم. مریم خودش حال ما را فهمید و گفت: «بریم مامان. شاید بخواد بخوابه.» و من مىدانستم که خواب و بیدارى براى تو فرقى ندارد.
روز سوم:
از صبح حال خودم را نمىفهمیدم. دست و دلم به هیچ کارى نمىرفت. سى و هشت روز بود که در آن اتاقک بودى و من و مریم هر روز مىآمدیم و منتظر ذرهاى واکنش و حرکت تو مىشدیم. از سیزدهم رجب به بعد دیگر همان لبخند نامحسوس و تکان لب و چشمهاى باز را هم نداشتى تا ببینى که مریم روز به روز لاغرتر مىشود، اما ملاحظهى منى که دیگر طاقت انتظار نداشتم را مىکند و اصلا بىتابىهاى معمول را ندارد و دیگر اوست که مرا دلدارى مىدهد. مىداند که من هیچ امیدى ندارم. با فهمیدگىاى که بیشتر از سنش دارد، انتظار مرا درک مىکند. انتظار این که از بیمارستان تماس بگیرند و خودم را براى مراسم آماده کنم. فکر همه چیز را کردهام. همان طور که همیشه مىخواستى. و در بیمارستان، آن موقع که هنوز توان حرف زدن داشتى گفته بودى. وصیتنامهات را چند بار خواندهام و حفظ شدهام. شماره تلفن دوستانت را دم دست گذاشتهام. براى مریم بىآن که بداند لباس سیاه خریدهام. دیگر فکر مىکنم آسایش تو از این وضع مهمتر است. ولى از خودم خجالت مىکشم که با برنامهریزى کامل منتظرم. حتى فکر این که به کدام گلفروشى سفارش دسته گل سرخ آخرینش را بدهم، این که به مریم چه بگویم و چه طور حرف بزنم را هم تمرین کردهام.
خیالت راحت باشد. یازده سال است که تحمل را یاد گرفتهام. دخترمان هم یاد مىگیرد. گر چه مىدانم وابستگىاى که به تو دارد، به من ندارد.
روز چهارم:
براى مریم چادر نماز دوختهام که روز مبعث براى جشن تکلیفش به او بدهم. مدتهاست که قولش را دادهام، اما دل خیاطى نداشتم. سى و نه روز است که از پشت این دیواره شیشهاى تو را مىبینم. امروز مریم را نیاوردهام. سرما خورده بود و با این که خیلى دلش مىخواست بیاید، به روى خودش نیاورد. امروز تنها آمدهام تا تنها حرف بزنم. ته دلم از سرما خوردگى مریم خوشحال که نه! راضى بودم. دلم خیلى گرفته، اما در این سى و نه روز ذرهاى اشک به چشمم نیامده. از این که نمىتوانم گریه کنم خسته شدهام. چادر نماز مریم را همراهم آوردهام. گلهاى سرخ ریز و قشنگى دارد. یادت هست پارچهاى را که خودت از مشهد برایش خریدى. همان موقع که هنوز مىتوانستى راه بروى و حالت بهتر از حالا بود.
چادر نماز تاشده را روى شیشه مىگذارم و مطمئنم که با چشمهاى بسته هم مىبینى. نگاه کن. من حرکت تندتر قلبت را حس مىکنم و مىدانم که وقتى بالا و پایین رفتن سینهات سریعتر مىشود، فهمیدهاى که چه مىگویم. نگران من و مریم نباش. مدتها منتظر این روزها بودهام. آمدهام. حالم خوب است. فقط گلویم گرفته و نمىدانم چرا موقع حرف زدن نمىتوانم جلوى شکسته شدن صدایم را بگیرم. مىشنوى؟ مىخواهم برایتحرف بزنم. صدایم را بلندتر مىکنم تا بهتر بشنوى، مثل فریاد. ناگهان پرستار داخل مىشود و حرفهایم ناتمام. با تعجب به من نگاه مىکند که دهانم باز مانده سرم را پایین مىاندازم و مىگویم: «مطمئنم که صدایم را مىشنود.»
روز پنجم:
امروز روز عید مبعث است. با مادرجان آمدهایم. مریم دسته گل محبوبت را در گلدان پشت شیشه گذاشته، و چادر نماز گل سرخىاش را سرکرده است. مریم به پرستار نگاهى مىکند و مىگوید: «مىخوام براى بابام شعر بخونم.» پرستار بیرون نمىرود. مثل سى و نه روز پیش روى تخت دراز کشیدهاى، با این تفاوت که امروز پرستار صورتت را به سمت محل ملاقات اتاقک شیشهاى چرخانده و من آرامش را در چهرهات مىبینم و خیالم راحت مىشود.
مریم را بغل مىکنم تا تو را بهتر ببیند، و مىخواند:
دیشب خدا را مرغ شب تسبیح مىکرد
شعر طلوع فجر را تشریح مىکرد
دیشب حرا را فرش از بال ملک بود
از بهر سنجش عشق را سنگ محک بود
دیشب زمین در انتظار لطف حق بود
گویى زمان آبستن نص علق بود
حس مىکنم پرستار نگران شده است. همان طور که مریم مىخواند، مدام به مونیتور دستگاه فعالیت قلب نگاه مىکند. من هم سیر نگاه او را دنبال مىکنم و به نظرم مىرسد که صداى یکنواخت فعالیت قلب کم کم آرامتر و کندتر مىشود. مادرجان سرش پایین است و حواسش نیست. به شعرى که مریم مىخواند گوش مىدهد. پرستار با عجله بیرون مىرود و صداى او را مىشنوم که دکتر را صدا مىزند. چشمهایم را مىبندم و مریم را محکمتر در بغلم مىگیرم. دیگر نمىتوانم. دوباره چشمهایم را باز مىکنم. مریم بىآن که متوجه چیزى شده باشد سرش را برمىگرداند و مىگوید: «مامان! براى بابا قرآن بخونم؟ یه سوره دیگه هم حفظ کردم.» نمىتوانم حرف بزنم; با سر اشاره مىکنم که بخوان. صدا و ریتم کند قلب کم کم به سوتى ممتد و یکنواخت تبدیل مىشود. دکتر و چند پرستار دیگر، با عجله از در داخل اتاق شیشهاى وارد مىشوند و مىبینمشان که با عجله دستگاهها را چک مىکنند.
مریم آیات اول سورهى علق را که یاد گرفته با ترجمه مىخواند: «اقرا باسم ربک الذى خلق: بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید.» شانههاى مادرجان مىلرزند. دستهایش را به سینه مىفشارد. مریم را به خودم مىچسبانم: «خلق الانسان من علق: همان که انسان را از خون بستهاى خلق کرد.» دکتر و پرستارها سرشان را پایین مىاندازند و صداى ناله یکى از آنها را مىشنوم: «اقرا و ربک الاکرم: بخوان که پروردگارت از همه بزرگوارتر است.» «الذى علم بالقلم: همان که به وسیله قلم تعلیم نمود.» «علم الانسان ما لم یعلم: و به انسان آن چه را که نمىدانست آموخت.» «ان الى ربک الرجعى: به یقین بازگشت همه به سوى پروردگار توست...»
مادرجان دیگر به وضوح و با صداى بلند هق هق مىکند. دستهاى من آن قدر مىلرزد تا مریم از میانشان سر مىخورد و پایین مىآید. پاهایش به زمین مىرسند. نمىدانم چیزى فهمیده یا نه. صورتش را نمىبینم. خودش را بالا مىکشد و صورتش را به شیشه مىچسباند. اشکهایش را مىبینم که با هق هقى آرام از روى شیشه مىغلتد. شانههایش را از پشت مىگیرم. به دستگاه نشان گر فعالیت قلب خیره مىشوم که پرستار مىخواهد آن را از تو جدا کند. اما انگار نمىتواند. دکتر از آن سمت شیشه به ما خیره شده و چهرهاش درهم است. مریم با بغض و به زحمت دوباره مىخواند:
«اقرا باسم ربک الذى خلق، خلق الانسان من علق...»
از میان پردههاى لرزان، اشک پرستار را مىبینم که متعجب دکتر را صدا مىزند و مونیتور را نشان مىدهد. صداى سوت ممتد تبدیل به ضرباتى منظم و آرام شده است. اعتماد نمىکنم. دکتر دستور شوک مىدهد.
سر مریم را برمىگردانم تا نبیند و ناگهان طنین اولیه و سریع قلب به گوش مىرسد و سینه تو با دم و بازدم بالا و پایین مىرود.
تو را به مریم نشان مىدهم. انگشتان دستت مىلرزد و تکانى نامحسوس مىخورد. مریم فریاد مىکشد: «بابا! بابا! چادرم را نگاه کن!» و من معنى چهل روز خلوت تو را دراین اتاقک شیشهاى مىفهمم... و تواکنون دوباره مبعوث و برانگیخته شدهاى براى دخترت.<\/h1>
:قالبساز: :بهاربیست: |